loading...
سرگرمی فارس
با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
مهران سارانی بازدید : 6 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!” زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری ؟” با بغض گفت: “برای خواهرم ، ولی می خوامبدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگرخواهرت کجاست؟” پسرک جواب دادخواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا” پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید کهخواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.” پسر سرش را پایین انداخت و دوبارهموهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دستبه جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ” من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولهاکه خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!” پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!” بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟” اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.” چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت ومن زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی بایک مادر و دختر تصادف کرد دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.” فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زنجوان دیشب از دنیا رفت.” اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا ، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک ، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    میزان درصد رضایت ازوبلاگتان
    نظرشما درمورد این وبلاگ؟؟؟
    طنز
    برای استفاده بهترازسایت عضو شوید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 805
  • با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
    با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر